من این باور سلتی را بسیار منطقی میدانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پست تری، جانوری،گیاهی یا جمادی زندانی شده اند و در واقع آنها را از دست داده ایم تا این که روزی از روزها از کنار درختی که زندان آنهاست میگذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان می افتد. ارواح به جنب و جوش می افتند، ما را صدا میزنند و همین که آنها را میشناسیم طلسمشان شکسته میشود؛ آزادشان کرده ایم و بر مرگ چیره شده اند و بر میگردند و با ما زندگی میکنند.
بورخس : داستان کوتاه «حافظۀ فونس»
انیمیشن کوکو Coco و لذت یادآوری
روزی دو زوج پیر در پارکی در حال پیاده روی بودند. از همین پیرمرد پیرزن های بازنشسته که بعد از عمری تلاش و به سامان رساندن بچه ها و خارج فرستادن و عروس و داماد کردنشان حالا با خیال راحت آمده اند تا از ثمره زندگی خود لذت ببرند: توی پارکها بنشینند، سایه درختها با پیرمرد روبرویی شطرنج بازی کنند. یا اگر همپایشان نباشد، دور از چشم خانم، دزدکی یک نخ سیگار بردارند و بیایند توی پارک مثل پسرهای نوجوان دود کنند و وقتی فارغ شدند سفره یک بار مصرف شام دیشب را که با خرده های نان داخلش همینطور جمع کرده و تپانده اند توی جیب کتشان، بیرون بیاورند و باز کنند و بریزند توی پیاده رو جلوی نیمکت. بعد هم صبر کنند ببینند کدام پردنده ها می آیند خرده نانها را برچینند و به کف پیاده رو نوک بزنند.
خلاصه دو تا زوج از همین پیرزن پیرمردها داشتند توی پارک برای حفظ سلامتی شان قدم میزدند. پیرزنها جلوتر میرفتند و درباره کفشهای راحتی فلان برند که توی تلویزیون تبلیغشان را دیده بودند حرف میزدند که مثلا کبری خانم هم که خریده کلی ازشان تعریف کرده و گفته جان میدهند برای پیاده روی. ولی هردویشان ته دل میدانستد که کبری خانم هیچ وقت پیاده روی نمیکند. هیچ وقت حتی علاقه ای هم به کفش پیاده روی ندارد. تنها برای اینکه دل آنها را بسوزاند رفته و یک جفت از این کفشها خریده تا بتواند برای یک هفته هم که شده موضوع تازه ای برای تفاخر به همقطارانش پیدا کند تا باز هفته ای بگذرد و یکی دیگر از خانمها چیز تازه ای پیدا کنند تا موضوع مهم زندگیشان شود.
الغرض، خانمها داشتند جلوجلو میرفتند و با قدمهای سنجیده و همانطور که مربی اقدس خانم توضیح داده بود فاصله قدمها را رعایت میکردند. همسرانشان، دو تا پیرمرد سفید مو هم در سکوت پشت سر آنها قدم بر میداشتند. هر چند دقیقه ای یکبار یکی از مردها مساله جدیدی که از اخبار شنیده بود را با دیگری در میان میگذاشت و دیگری هم آرام میگفت : هیممم. و بعد دوبار چند دقیقه دیگر میگذشت و آن اولی می گفت راستی شنیده ای یک دستگاهی درست کرده اند و… دیگری نیز میگفت: ای بابا…هیمم.
چند دقیقه ای گذشت. پیرمرد دومی که دیگر حوصله اش سر رفته بود دنبال بهانه ای می گشت که به همسرش بپیوندد و بروند جایی بنشینند و تنهایی خستگی در کنند. پیرمرد اول ولی باز چیزی یادش آمده بود که میخواست درباره اش حرف بزند. گفت راستی دیشب رفتیم یک رستورانی که غذاهای خارجی آورده بود. یک چیز گردی بود که باید با دست میخوردی. تکه تکه برمیداشتی و میخوردی. خیلی خوشمزه بود. شما هم بروید. اسم رستورانِ را ولی نمیدانم چرا یادم نمی آید. چند ثانیه ای به امید این که پیرمرد حافظه اش یاری کند به سکوت گذراندند. بعد پیرمرد رو کرد به جلو. بعد این طرف و آن طرف را نگاه کرد. ناگهان انگار به دنیای دیگری پرتاب شده باشد همه اطرافش را با تعجب نگاه کرد. نگاهش مات و بی روح بود. انگار ناگهان به جهان زیر آب کشانده باشندش و او دارد به جانواران و مکانهای ناشناخته آن جهانی نگاه میکند.رفیقش گفت خوبی؟ چیزی شده؟ پیرمرد جواب نداد. رفیقش که با این حالت پیرمرد آشنا بود و میدانست باید به چیزی که میشناسد و به یاد می آورد راهنمایی اش کند تا باز ارتباطش با جهان را پیدا کند به پیرمرد گفت: خوب میگفتی. پیتزا خورده بودین. تازه به اینجا آمده. گفتی کدام رستوران رفته بودید؟ پیرمرد انگار سر از زیر آب آورده باشد بیرون نفسی به راحتی کشید و دوباره برق زندگی به چشمانش برگشت و گفت اسم آن حشره چیست که روی گلها مینشیند؟ پرواز میکند. رفیقش گفت زنبور. گفت نه. بالهای قشنگی دارد. رفیقش گفت شب پره. گفت نه. خیلی قشنگ تراست بالهایش پر از رنگهای زیبا و نقش و نگار است. رفیقش گفت پروانه. گفت بله درست است همین است. پروانه. و بعد بلند تر داد زد : پروانه. پروانه. همسرش که جلوتر میرفت صدایش را شنید. و گفت بله. من را صدا زدی؟ پیرمرد گفت بله چقدر تند میروی. پروانه تو یادت می آید رستورانی که دیشب تویش آن غذای خارجی گرد را خوردیم اسمش چه بود؟ پروانه به پیرزن دیگر و همسرش با خجالت نگاه کرد. فهمید که باز همسرش ارتباطش را با این جهان از دست داده و از حالا به بعد هرچه بگوید مربوط است به بیست و پنج سال پیش به قبل. ترجیح داد که تا بیشتر از این آبروریزی نکرده دست همسرش را بگیرد و باز بروند توی آن چهاردیواری، تنهایی بُغ کنند و امیدوار باشند که این بار هم حمله حافظه ای پیرمرد بگذرد و او به این جهان آشنا برگردد.
این البته روایت گسترده تر شده ی یک لطیفه معمولی است. لطیفه ای که موضوعش حافظه است. مردی که درحال تلاش برای یادآوردن نام یک رستوران است از کناری اش راهنمایی میگیرد. اما او راهنمایی ها را برای پیدا کردن نام مکان نمیخواهد. برای این میخواهد که نام همسرش را به یاد بیاورد و آنوقت شاید از طریق او بتواند چیزهایی را به یاد بیاورد و بتواند یک گفتگوی ساده را با رفیقش پی بگیرد و احساس زنده بودن بکند. بتواند چیز مشترکی را میان خودش و انسان دیگری پیدا کند. بتواند خودش را از این خاک مرده ای که توی ذهنش پاشیده اند و سبب میشود تا با تمام دنیا و مافیها بیگانه باشد بشکند. سر از دریای فراموشی بیرون بیاورد و نفس بکشد.
انیمیشن کوکو و سرزمین مردگان
انیمیشن موفق کوکو هم درباره همین موضوع است. کوکو یادآوری اهمیت حافظه است. این فیلم یادآوری اهمیت به یادآوردن است. یادآوری رنج فراموشی است.
خانه های سالمندان در این سالها دستمایه بسیاری از آثار ادبی و هنری بوده اند که اغلب آنها غم انگیزی وضعیت سالمندانی را به تصویر میکشند که گویی به جرم کهولت سن در این خانه ها زندانی میشوند. در اغلب این آثار و یا حتی نمونه های مستند آن، پیرمردها یا پیرزنهایی را میبینیم که فرزندان خود را نفرین میکنند بعد از کرده خود پشیمان میشوند، قربان صدقه شان میروند و باز با آه و ناله نفرینشان میکنند. آنها خود را مستحق چنین ظلم و بی عدالتی ای نمیدانند. همین حالا چندین اندیشمند و فیلسوف و جمعیت و ان جی او هستند که برای حقوق حیوانات تلاش میکنند، درباره این مساله نظریه میدهند، برای دفاع از آن همایش برگزار میکنند، جنبش به وجود می آورند و حتی زندانی میشوند. مثلا جمعیتی هست که هدفشان آگاه کردن مردم از رنجی است که یک حیوان موقع کشته شدن یا شیوه های مختلف ذبح متحمل میشود. آنها سعی میکنند به مردم بگویند اینکه حیوانات رشته های عصبی متفاوتی با ما انسانها دارند ممکن است درست باشد ولی از رنج آنها کم نمیکند. سعی میکنند به مردم بگویند که حیوانات نیز بعضی از عواطف و احساسات را درک میکنند و استفاده از آنها همچون یک شی که تنها قرار است نیاز ما را برطرف کند، رفتار غیر اخلاقی و بیرحمانه ای است.
خانه های سالمندان نمونه ای عجیب تر از این نوع پایمال شدن حقوق است. گویی هر انسانی بعد از گذراندن میزان معینی عمر، دیگر از حقوق پیش از اینش محروم میشود.
هر کدام از ما ممکن است در دوره ای از زندگی مان گوشه گیر شویم. به انزوا برویم و تنهایی و خلوت را به حضور و مصاحبت دیگران، حتی افراد نزدیک خانواده نیز ترجیح دهیم. در این زمانها چیزی که بیشترین توجه روح و روان ما را به خود اختصاص میدهد این است که آیا برای کسی هم مهم است؟ آیا کسی هم هست که غیبت من برایش مساله شده باشد و دنبالم بگردد؟ آیا کسی هست که بدون اینکه من تقاضا کنم، بدون اینکه از طرف من هیچ نشانه ای از علاقه به ایجاد رابطه پیدا باشد، قدم جلو بگذارد و بی هیج چشم داشتی فقط بگوید فلانی اصلا معلوم هست کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟ نگرانت شده بودیم. خوبی؟ و تو هم خیالت راحت شود و بگویی بله خوبم.
در این زمانها اما هیچ کس نمی آید به ما دستبند بزند و بگوید بخاطر عدم درخشش در عرصه های اجتماعی و خانوادگی و چه و چه شما لایق زندگی کردن در خانه شخصی خودتان نیستید و باید مثل گله ای گوسفند توی یک مکان اردوگاهی و جمعی و با بقیه هم پالکی های بی مصرف خودتان زندگی کنید. این کار را نمیکنند چون ما جوان هستیم. چون هنوز میتوانیم به محض احساس خطر از لاک خودمان بیرون بیاییم. برویم یک زبان خارجی یاد بگیریم یا فلان باشگاه یا آموزشگاه را ثبت نام کنیم یا چه و چه.
مساله این است که ما تا کجا حق داریم؟ در واقع تا کجا حق زنده بودن داریم. نه اینکه فقط نفس بکشیم. بلکه زنده بودن با تمام حقوق انسانی یک آدم زنده و آزاد و مساله مهم تر این است که آیا حق به یاد آورده شدن، محترم شمرده شدن و حق اشغال کردن فضایی از خاطرات و ذهنیات اطرافیان و عزیزانمان حق مشروعی است؟ اشتباه نشود. درباره تلاش برای به دست آوردن محبت و عشق کسی صحبت نمیکنم. درباره این حرف میزنم که آیا وقتی دلزده و دلگیر هستیم، وقتی افسرده ایم و زندگی و هیچ چیز آن مطابق خواست ما پیش نمیرود، در این لحظه ها که تنهایی و خلوت را، فراموشی و غایب شدن از دنیا را به حضور در آن ترجیح میدهیم، در این لحظه ها آیا این این حق را داریم که انتظار داشته باشیم کسی یا کسانی ما را به خاطر بیاورند؟ مگر نه برای فهمیدن همین موضوع است که هرچه بیشتر این غیبت را تمدید میکنیم تا ببینیم بالاخره کسی پیدا میشود که بپرسد فلانی کجاست؟
این روشی است که تا وقتی نوجوان و حتی جوان هستیم دم دست ترین راه است برای اینکه مطمئن شویم هنوز با جهان و انسانها ارتباط داریم. هنوز بودنمان با نبودنمان تفاوت میکند. گاهی که خسته ایم و دلزده این بهترین راه است برای امتحان اینکه آیا برای کسی اهمیتی دارم؟ یا کسی مرا یادش هست؟ یادش خواهد ماند؟ و مگر همین فانتزی نیست که در ابتدای همه عشقهای پرشور جوانی ما را بر آن میدارد که یکبار هم که شده معشوق مان را در وضعیتی قرار بدهیم که خبر تصادف یا مرگ ما به او رسیده و واکنشش را ببینیم و از دیدن شدت بُهت و رنج و اندوه او لذت ببریم؟
بله همینطور است. اما فقط وقتی که جوان هستیم و میتوانیم هر از چندگاهی از هیاهوی دنیا دست بکشیم و گوشه ای عزلت بگیریم برای امتحان این نخ ارتباط و باز پس از اطمینان حاصل کردن از این موضوع به کوران زندگی برگردیم. اما در دوران میانسالی چطور؟ وقتی که هر لحظه باید مراقب و نگران لحظه بعد بود و برنامه ای برای آن داشت؟ و مهم تر از آن در کهنسالی. وقتی که دیگر لحظه ها فرقی با یکدیگر ندارند چون تو دیگر توان تغییر دادنشان را نداری. این گوشه ی انزوا و خلوتی است که اینبار بدون اینکه خواسته باشی مجبوری به آن رانده شوی. دستت و زبان و روح و روانت ارتباطشان را با قسمت زیادی از دنیای خارج از دست میدهند. حالا چطور میتوان از حضور این ریسمان اطمینان حاصل کرد؟ چطور میتوان فهمید که بود و نبودت در جهان تفاوتی ایجاد میکند وقتی که درواقع بودن یا نبودنت دیگر هیچ قدرتی برای تغییر در دنیا ندارد؟ در این لحظه بخصوص است که میبایست به این سوال جواب داد. درست در همین لحظه ناتوانی از حضور فعالانه در جریان کار و زندگی فکر دیگران. در این لحظه که تنها امید کسی برای زنده بودن، خارج از اراده و جسم اوست بلکه در ذهن و خاطرات اطرافیان و عزیزانش است. امید او به جرقه ای است از یادآوری خاطره ای در ذهن کسانش. فرق بود و نبود او این بار در جهان بیرون نیست. در خواست اطرافیان است.
هنر برای لحظاتی به ما آرامش و احساس امنیت میدهد.
شاید در کتابهای حقوق و قضا نتوان چنین چیزی یافت و حتی حرف زدن درباره آن هم مسخره به نظر بیاید. به خاطر همین است که هنر اهمیت دارد. همیشه اهمیت داشته است. هنر همیشه در چنین لحظاتی رسالت خود را ایفا کرده است. لحظاتی که ذهن سیاست، ذهن حقوق و قضا، ذهن حتی علم نیز از تصور چیزی عاجز است، هنر آن را برایمان آشکار میکند. هنر همچون قلم موی ظریف باستان شناسی که در حال پاک کردن گرد و خاک قرنها از دندان نیش یک دایناسور غول پیکر است وارد میشود و به ما کمک میکند تا بفهمیم حقیقت جهان تنها تصورات این ذهن جوان چند ده ساله و خام ما نیست. حقیقت جهان بسیار کهنسال تر از ما و تمام دانش مان است. هنر همچون آن قلم مو، به ذهن کمک میکند تا این دانش را به یاد بیاوریم. در سالهای دور، دوهزار و پانصد سال پیش نیز این شیوه مرسوم بوده است. جشنواره و گردهمایی های بزرگی که در یونان باستان برای اجرای نمایش های پر هزینه و پرزرق و برق برپا میشده تنها برای وقت گذرانی و تفریح نبوده است (هرچند که اگر اینطور هم بود بیراه نبود) بلکه در پس هر نمایشی مسئله ای سیاسی، حقوقی و حتی دینی یا ایدئولوژیک مطرح میشد و به کارزار نقد و سوال فراخوانده میشد. آنگاه تمام شهروندان همراه با شخصیتهای نمایش یکبار دیگر سوالهای مهم زندگیشان را مطرح میکردند و پاسخهای احتمالی آن را به چالش میکشیدند. در این فرآیند بود که شهروندان در هر جشنواره و با هر نمایشی که اجرا میشد یک بار اصول اعتقادی یا مسائل سیاسی شان را حلاجی میکردند، اضطراب و تنش خود را از سوالهای بی جواب و بزرگی که در ذهنشان داشتند با هنرمندانی که به نیابت از آنها در کارزار این چالشها قرار میگرفتند تقسیم میکردند و در کنار بقیه مردم از این نگرانی و رنج، رها میشدند. حداقل فایده این کار، حتی اگر درمانی برای این اضطراب و پاسخی قاطع به آن سوال پیدا نمیشد، این بود که این نگرانی تنها از آن من نیست، بلکه با تمام شهر با تمام آدمهای دنیا در این رنج سهیم هستیم و همین تحمل آن را ساده تر میکرد. شهروندان پس از هر کدام از این جشنواره ها و نمایشگاهها با آسودگی بیشتری به زندگی میپرداختند. حتی قانون پذیر تر هم میشدند. این است که ارسطو وقتی میخواهد هنر را و بخصوص نمایش را توصیف کند راهی بجز استفاده از اصطلاحات و ادبیات پزشکی نمیبیند. او مهم ترین ویژگی نمایش را در مخاطب، تزکیه او میداند. انگار دمل چرکینی از اضطراب و تنش که با نیشتر نمایشی که روی صحنه میبند خالی میشود و با خونی زلال و روحی آسوده به زندگی خود بازگردانده میشود.
کوکو و اهمیت آن
حالا کوکو به نمایندگی از هنرها قرار است همین کار را برایمان بکند. به ما بگوید مردن وحشتناک است. وحشتناک تر از آن اما این است که ریسمان ارتباط تو با زندگی و زندگان قطع شود.
سالمندان هرچند که شاید توان تغییر چندانی در جریان زندگی و چرخ جهان نداشته باشند اما همین که نفس میکشند، همین که حرف میزنند همین که میتوانند ببینند و احساس کنند تغییر ایجاد میکنند. آنها در چیزی که دیده و احساس میشود تغییر ایجاد میکنند. در میزان اکسیژن و دی اکسید کربن اطرافشان در هر لحظه تغییر ایجاد میکنند و اگر رابطه ای با کسی حتی از هم سن و سالان خود داشته باشند این تغییر عمیق تر و پایدارتر خواهد بود.
اما مردگان چه؟ آیا میتوانیم این سوال را بار دیگر بپرسیم که ما تا کجا حق داریم؟ تا کجا حق زنده بودن داریم؟ این سوال را که آیا این حق ماست که در ذهن زندگانمان باقی بمانیم وقتی که حتی نفس هم نمیکشیم. وقتی که حتی مرده ایم؟
انیمیشن کوکو پاسخ به این سوال است.
چند روز پیش یک پشه ی بزرگ همینجوری از ناکجا توی خانه مان پیدا شد. شب همسرم گفت باید بیرونش کنیم یا با وسیله ای مجبورش کنیم برود. گفتم میرود خودش و در بالکن را بازگذشتم و چراغها را همه خاموش کردم و فقط چراغ بالکون را روشن گذاشتم. نرفت. فردایش خانواده همسرم مهمان ما بودند. تولد خواهر همسرم بود. خرمگس همچنان بود. اینبار به پیشنهاد بقیه قرار شد به نحوی حشره را از پا دربیاوریم. قبول نکردم. گقتم میشود جور دیگری هم قضیه را فیصله کرد. یک جور معامله برد برد. خندیدند. رفتم یک لیوان برداشتم و وقتی که حشره نشسته بود روی پنجره لیوان را گذاشتم دورش تا گیرش بیاندازم. میخواستم بعد کاغذی زیر لیوان بیاندازم و لیوان را از پنجره جدا کنم و بعد هم ببرمش در یک عملیات امداد و نجات توی بالکن رهایش کنم. ولی لیوان را که برداشتم دیدم لبه لیوان روی سر حشره مانده بود و سرش از بقیه 6 قسمت بدنش جدا شده بود. خیلی ناراحت شدم. بعد هرطور بود تولد را با خوشحالی و شادی گذراندیم. آخر شب موقع خواب همسرم گفت خوبی؟ امشب یک حالی بودی انگار. گفتم نمیدانم. شاید بخاطر آن حشره بود. مشت کم جانی به بازویم زد و گفت دیوانه. یک حشره که انقدر ناراحتی ندارد. تازه تو که میخواستی نجاتش هم بدهی. بعدش گفت بخواب و به این چیزها هم فکر نکن. من البته آنقدرها هم حامی حقوق حیوانات و این مسایل نیستم. زیاد هم نازک دل نیستم که از مرگِ آن هم تصادفی حشره ای، آن هم در یک شب جشن ناراحت شوم. مساله چیز دیگری بود.
دیروز خواهرم از راه دور زنگ زده است و با صدایی پر از نگرانی و هراس میپرسد تو خوبی؟ حالت خوب است؟ میگویم بله خوبم کاملا خودت چطوری؟ خودت خوبی؟ میگوید نه اصلا. یک ساعت پیش خواب دیدم جلوی در حیوانی را قربانی میکنیم برای نذر. دایی خدا بیامرزمان معمولا اینجور وقتها مسئول قربانی کردن حیوان بود و اولین سال بعد از فوت دایی سر همین قربانی کردن حیوان در روز موعود انقدر زنها جزع فزع کرده بودند که دیگر از آن سال به بعد قرار شد مراسم را نه در جمعیت و مکان عمومی که توی یکی از حیات های بزرگ همسایه ها و فقط با حضور قصاب و کمکهایش انجام دهیم. آن سال دایی رفته بود برای مراسم قربانی کردن حیوان، یک گاو خوب از شهرستان کناری بخرد که توی راه تصادف کرد و از دنیا رفت. دو هفته بعد وقتی خواستند مراسم قرباتی را انجام بدهند اول آن یکی دایی آمد و چاقو را گرفت. حیوان که زیاد دست و پا زد منصرف شد و دماغش را و اشکهایش را پاک کرد و چاقو را داد به شوهر خاله ام و رفت یک گوشه نشست. شوهرخاله ام هم البته کم تجربه نبود. آمد خواست خیمه بزند روی گردن حیوان که یکی از دستهای حیوان از طناب باز شد و کمانه کرد زیر پای شوهر خاله. کمک کردند و شوهرخاله را از آنجا بردند. یکی از همسایه ها آمد چاقو را گرفت و نزدیک گاو شد. چنان سنگین قدم برمیداشت که انگار میخواست جنایتی ناخواسته را انجام دهد. پسردایی ها هم بودند و از همان اول دستمالی جلوی صورت خود گرفته بودند و با چشمانی اشکبار صحنه را میدیدند. همسایه آمد و آماده شد. نشست. نگاهی به چشمهای گاو انداخت. تا فرصتی پیدا کند و خودش را جمع کند سوهان را برداشت و شروع کرد به تیزکردن چاقو. توی هر رفت و آمد سوهان و شیهه چاقو، گریه ها کم کم از حالت زمزمه خارج میشد و به ناله تبدیل میشد. پس از چند رفت و برگشت، سوهان همسایه به یکباره چاقو را رها کرد و جلوی چشمهایش را گرفت و رفت. چندتایی از مردها شروع کرده بودند به غرغر کردن که بریدن سر این زبان بسته را چه تعزیه ای کرده اند. میگفتند حق نیست این طور طول بدهید این کار را وقتی خوانواده مرحوم این همه منقلب شده اند. از میان غرغر کنندگان پدرم آمد جلو، چاقو را برداشت و بی معطلی رفت سراغ گردن حیوان که از جمعیت زنها که شیونشان بالا گرفته بود پیرزنی بیرون پرید و جست چاقو را از دست پدرم گرفت و انداخت چند متری آنطرف تر. آنقدر بی پروا و مطمئن این کار را کرد و آنقدر محکم چاقو را انداخت سمت جمعیت که اگر آنطور چابک مردها خودشان را کنار نکشیده بودند حتما زخمی کاری به یکی دونفر وارد میشد. آخر سر پدربزرگم، پدر مرحوم دایی، اشک ریزان و غرغر کنان آمد و گفت ببینید چه کار میکنید با یک قربانی ساده. ببینید چطور خون به دل ما و این بچه ها و این همه مردم میکنید. نمیدانست چه میگوید. بزرگ آبادی بود و ازش انتظار می رفت بتواند در چنین موقعیتی نه فقط خودش را کنترل کند که قضیه را هم به شکلی درست فیصله بدهد. گفت این زبان بسته چه گناهی کرده که نیم ساعت است منتظر است؟ هی چاقو میبیند و هی شیون. آخر خدا را خوش نمیاید که. ای رووله روووله. ای مظلوم پسر ای رشید پسر. نمیفهمید چه میگوید. اختیار از دستش در رفته بود. اما بالاخره دماغش را با صدایی غرّا بالا کشید و بعد یک فین محکم توی دستمال یزدی اش کرد و گفت: خیلی خوب، بس است دیگر، حیوان را ببرید توی حیاط قربانی کنید. شما هم بروید. این زنها را این بچه ها را هم بگویید ببرند. بروید دیگر. تمام شد.
خواهرم میگفت توی خواب ناگهان دیدم دایی نیست و حیوان هنوز کاملا ذبح نشده. تو رفتی و خواستی بقیه کار را انجام دهی ولی سر حیوان بریده نشد. بعد هم دست و پای گاو نر شروع کرد به تکان خوردن و خودش را از کسانی که گرفته بودندش رها کرد و بلند شد و همان طور خونین و مالان به تو حمله ور شد و با سر نیم بریده و آویزان و بزرگش به سر تو کوبید. سرت غرق خون شد. من هم توی خواب انقدر ناله و فریاد کردم که از حال رفتم. بعد هم گفتم توی همان خواب یکی را دیدم که گفت چیزی نشده، برای بلاگردان نذر بدهید.بیدار که شده بود از خوابش بسیار پریشان بوده تا اینکه تصمیم میگیرد به من زنگ بزند.
گفتم من خوبم. خواب است دیگر چیزی نیست که. گفت آخر خوابهای من عجیب اند. گفتم خوابهای من هم عجیب اند. خوابهای همه عجیب اند. مثلا خود من یک شب درمیان خواب مادرم را میبینم. گفت خوب؟ گفتم خوب. حالش خوب است. حرف میزند. غذا میپزد. گاهی می آید پتو رویم میکشد و میرود. فهمیدم دلش میخواهد حرف بزنیم. کمی بیشتر گفتم. از خوابهایم. او هم از خوابهایش گفت. یاد چند نفر از رفتگانمان کردیم و بیشتر از همه یاد مادرم. او هم از پسرش گفت که تازه دامادش کرده. توی صحبتهایمان من یادم افتاد که یک چیزی را برایش تعریف کنم. گفتم میدانستی مادرم هم گاهی خوابهایش را برایم تعریف میکرد؟ یکبار خرمگسی توی خانه آمده بود. سر صبحانه بود. رفت توی لیوانها و میچرخید. خواستم بگیرمش مانع شد. بعد هم گفت این مادربزرگت است. خنده ام آمد تا پشت حنجره ام ولی آنقدر جدی و با اطمینان این جمله را گفت که ترجیح دادم بپرسم این خرمگس را میگویی؟ مادربزرگ 6 ماهی میشد که از دنیا رفته بود. گفت خواب دیدم مادربزرگت تشنه است. آب میخواهد. گفت می آیم از سفره تان آب مینوشم. بعد هم تعریف کرد که یکبار وقتی مادربزرگ زنده بود، یک خرمگسی که سر سفره میچرخیده را نشان داده و گفته این بی بی است، دلش آش میخواهد. و رفته کمی آش ریخته توی کاسه و گذاشته سر سفره. مادرم میگفت بی بی، مادر پدربزرگم، آنموقع ها تازه از دنیا رفته بود.
قضیه خرمگس خانه خودمان را که برایشان تعریف کردم گفت پس همین است. گفتم خیلی ناراحت شدم. گفت حیوان که نمیفهمد چیزی. بعد هم تو از قصد که نکرده ای. خدا را شکر خودت سالمی. بلافاصله هم آهی کشید پشت تلفن و آرام گفت: ای خدا.
من نمیدانم دیدن خواب مادرم کمکی به او میکند یانه. نمیدانم اینکه بعضی روزها لحظاتی پیش می آید که خیره به سینک ظرف شویی میمانم و چند دقیقه بی حرکت نگاهش میکنم و مادرم را تصور میکنم و چیزهایی از او بیاد می آورم، آیا ربطی میتواند به مادرم داشته باشد یا نه. یکبار وقتی که میخواستم یک سوزن را نخ کنم نیم ساعت تمام بهش خیره بودم و به تمام دفعاتی فکر میکردم که سوزنها را برای مادرم نخ میکردم. نمیدانم آیا ممکن است مادرم در چنین لحظاتی در جایی از این قضیه آگاه شود و این به نوعی او را خوشحال کند یا نه. اما میدانم برای خودم چنین چیزهایی باعث میشود که نه تنها با مرگ مادرم بهتر کنار بیایم بلکه تصور و تحمل مرگ خودم هم برایم آسان تر میشود. علی رغم همه اعتقادات مذهبی، همیشه این سوال پس ذهن همه ما بوده است: بعد از مرگ چه بر سرمان خواهد آمد؟ آیا بعد از مرگ هم چیزی خواهیم بود؟ چیزی خواهیم فهمید؟ چیزی حس خواهیم کرد؟ آن چیز چیست؟
و چه چیزی نزدیک تر به این همه رمز و راز و ابهام است از حافظه، از خاطره، از یاد. از ذهنی که خودش سراسر رمز و راز و پیچیدگی است. پرداخته های ذهنی ما، تصورات، خیالات و خاطراتمان بیشتر شباهت را به آنهمه رمزوارگی و ابهام و افسانگی جهان پس از مرگ دارد آیا اگر چیزی خواهیم بود جز یاد است؟ و این یاد ، این خاطره چیست؟ کجاست؟ در ذهن زندگانمان.
در ذهن زندگان
انیمیشن کوکو پیشفرض تمام ادیان و اعتقادات را کنار زده و فرض گرفته که مرده ها نه در جهان چند طبقه ای دانته وار و نه در عالم مُثُل افلاطون و نه در هیچ کدام از بهشت و جهنم و برزخهای موعود نیست. جهان مردگان انیمیشن کوکو جهان یاد است. پلی که جهان آنها را به زندگان وصل میکند از جنس همان گلبرگهایی است که زندگانشان به یاد آنها قابهای عکسشان را در آن تزیین میکنند و خوراکی ها و اجسام دوست داشتنی مردگانشان را در میان آنها قرار میدهند. سالی یک بار در مکزیک مراسمی برگزار میشود که در آن زندگان یاد مردگانش را گرامی دارند و به واسطه همین یادآوری است که هر مرده ای حق پیدا میکند از جهان مرگ بیرون بیاید و روی پلی که از گلبرگهای زرد ساخته شده قدم بزند و به جهان زندگان سفر کند. هیچ مرده ای نمیتواند بدون اینکه دوستان یا خانواده اش عکس او را همراه با این گلبرگها جایی قرار داده باشد و به یاد او باشند از آن جهان بیرون بیاید. داستان فیلم از همین مسئله آغاز میشود. مرده ای که در حال فراموشی است و مدتهاست که نمیتواند به جهان زندگان برگردد چرا که دیگر کسی در آن جهان نمانده که او را به یاد بیاورد. آنها هم که میتوانند عکسی از او را روی گلبرگهای مقدس روی تاقچه بگذارند از این کار دریغ میکنند چرا که او را بخاطر گناهی که در زندگی اش کرده است مستوجب فراموشی میدانند. مرده ی داستان ما نوازنده گیتاری است که خانواده اش را به سودای به دست آوردن شهرت و محبوبیت، کسب عزت و افتخار و ماندن در یادها رها کرده است. اما حالا در جهان مردگان، در پایین ترین مرتبه از آن جهان در حال فراموش شدن است و حتی یک نفر هم نیست که در جهان زندگان از او یاد کند. تنها کسی که چیزی از او بخاطر دارد دختر کوچکش،کوکو، بوده که حالا پیرزنی فرتوت است. او مرض فراموشی دارد.
پیشفرض انیمشن کوکو از نابودی و نیستی هم بسیار قابل توجه است. در جهان فیلم نابودی نهایی مرگ نیست چرا که مردگان در جهان خودشان، با آن همه رنگ و موسیقی و زیبایی و با آن همه ارواح جورواجور و سیستمهای مخصوص خودشان همچنان به زندگی از نوعی دیگر ادامه میدهند. نابودی نهایی در جهان فیلم وقتی است که کسی از این مردگان از یاد همه برود. وقتی که دیگر هیچ کس، حتی یک نفر هم در جهان زندگان مرده ای را به خاطر نیاورد او نابود میشود. نابودی نهایی فراموشی است.
نابودی نهایی فراموشی است
فیلم در چنین فضای داستانی ای روایت میشود و با بهره گیری از عناصر بصری جذابی که در هنر آمریکای لاتین وجود دارد و بهره گیری از شخصیتهای هنری ای چون فریدا کالو در جهان مردگان و همینطور استفاده از سبک ویژه آثار هنرمندانی مکزیکی در طراحی و پرداخت فرشته ها و جانوران آن جهانی و همینطور موسیقی جذاب و بینظرش به جرات توانسته تمام کاستی ها و بی کیبفیتی های همه انیمیشن های امسال را جبران کند و مخاطب را به سفری جذاب و پر رمز و راز ببرد.
طبقات اجتماعی مختلف در جهان مردگان به میزان اعتبار شهروندان آن بستگی دارد. این اعتبار نه مثل جهان ما زندگان که بواسطه پول و مرتبه اجتماعی و شهرت و حتی احترام دیگران بدست آمده است. این مسایل در جهان مردگان کمترین اهمیتی ندارند. در آن جهان اعتبار هر مرده و جایگاه او در میان بقیه تنها بواسطه دامنه و شدت خاطرات و یادی است که در جهان زندگان از آن مرده وجود دارد. چه چیزی زیباتر از این؟ آیا در همین جهان زندگان نیز نباید چنین معیاری جایگزین بقیه اعتبارات شود؟ آیا این همان معنایی نیست که تروفو در متن تازه یافته شده از خاطراتش از آن حرف میزند:
آدم تا حافظه اش یا فقط بخشی از آن را از دست ندهد نمیفهمد که آنچه سراسر زندگی را میسازد چیزی جز حافظه نیست. زندگی بدون حافظه زندگی نیست؛ درست مثل هوش و ذکاوتی است که هرگز به کار نرفته و مجال بروز پیدا نکرده است. حافظه ما همان انسجام و هماهنگی ما، عقل و درایت ما، عمل ما و احساس ماست. بدون حافظه ما هیچ نیستیم.
من مایلم به این گفته تروفو این جمله را نیز اضافه کنم : که نه تنها بدون حافظه ما هیچیم، بلکه تمامی کسانی که دوستشان میداریم و این حق را دارند که یادی ازشان در ما باشند نیز هیچ خواهند بود.