آفرینک
X

زندگی من به عنوان یک کدو My Life as a Zucchini (2016)

زندگی من به عنوان یک کدو My Life as a Zucchini

انیمیشن زندگی من به عنوان یک کدو داستان پسر بچه‌ای است که دوست دارد او را کدوسبز صدا کنند، او مجبور می‌شود به مرکز نگه‌داری از کودکان برود. او در آن‌جا ماجراهای تازه‌ای را تجربه می‌کند و دوستان جدیدی پیدا می‌کند. ادامه متن

  • برای تماشا، وارد حساب کاربری خود شوید
  • فرانسه - سوئیس
  • 7.8 امتیاز
  • 1+ ساعت
  • 12+ سال
  • FHD

معرفی زندگی من به عنوان یک کدو

مادرش همیشه او را کدوسبز صدا می‌کرد، برای همین دوست دارد بقیه هم با این اسم صدایش بزنند. وقتی کدوسبز مجبور می‌شود به مرکز نگه‌داری از کودکان برود اصلاً حس خوبی ندارد و دلش می‌خواهد برگردد خانه. بعضی وقت‌ها پیش می‌آید که به خاطر یک اتفاق ناراحت باشیم ولی نتوانیم ناراحتی‌مان را نشان بدهیم. کدوسبز هم ناراحت است. او برای اینکه پدر و مادرش کنارش نیستند غصه می‌خورد. ولی این غصه را با گریه کردن و یا صحبت کردن، نشان نمی‌دهد. اگر انیمیشن ظاهر و باطن را دیده باشید، می‌دانید که غصه و شادی چطور در خاطراتی که داریم و در درونمان ذخیره‌شان کرده‌ایم، جاسازی می‌شوند.
بچه‌ها کدوسبز را مسخره می‌کنند و می‌گویند کی دوست دارد کدوسبز باشد؟ یکی از بچه‌ها که اسمش سیمون است به او می‌گوید سیب‌زمینی! ولی کدوسبز توجهی به حرف‌های او ندارد. تا این‌که یک روز سیمون بادبادک او را برمی‌دارد. کدوسبز این بادبادک را به یاد پدرش ساخته و جز چیزهایی است که از خانه با خودش آورده. کدوسبز بر سر بادبادک با سیمون دعوایش می‌شود ولی همین دعوا دشمنی آن‌ها را از بین می‌برد. سیمون شروع می‌کند به حرف زدن. درباره مشکلات خودش می‌گوید و این که چطور شد به مرکز نگه‌داری فواره آمد. کدوسبز هم ماجرای خودش را تعریف می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و بعد از این اوضاع برای کدوسبز روبه‌راه می‌شود. کدوسبز ماجراهایی که در آن مرکز رخ می‌دهد را نقاشی می‌کند. از اینکه یکی از بچه‌ها خمیر دندان خورده و یا سیمون هیچوقت حمام نمی‌کند و یا یکی از بچه‌ها دردسر دیگری درست کرده، همه را نقاشی می‌کند. او این نقاشی‌ها را برای آقای پلیس می‌فرستد. آقای پلیس کسی است که اولین بار کدوسبز را به این مرکز آورد. او بدون اینکه وظیفه‌اش باشد گاهی به کدوسبز سر می‌زند و بهش می‌گوید که از او خوشش می‌آید. چیزی نمی‌گذرد که یک دختر هم وارد مرکز می‌شود. او یک عمه دارد ولی عمه‌اش بدجنس و بداخلاق است و رفتار خوبی با او ندارد. اسم این دختر کامیل است. کامیل می‌تواند جلوی قلدری‌های سیمون بایستد. همه‌ی بچه‌ها از کامیل خوششان می‌آید. کدوسبز هم دلش می‌خواهد با کامیل دوست شود. بچه‌ها در مرکز فواره با هم خوش می‌گذرانند. آن‌ها با هم دوست شده‌اند و دیگر هیچکس دیگری را اذیت نمی‌کند. تازه مسئول مرکز هم آن‌ها را به کوهستان می‌برد تا با هم برف‌بازی کنند. بچه‌ها با این که پدر و مادر ندارند ولی معنی شادی و خوشبختی را می‌فهمند. یک روز آقای پلیس به دیدن کدوسبز می‌آید و خبر تازه‌ای به او می‌دهد. فکر می‌کنید چه اتفاقی برای کدوسبز می‌افتد؟